فقط این تو ذهنم بود که اگه سال دیگه نباشم ...اندازه یه دنیا و آخرت دلتنگ شب بیست و یکم میشم.... ..وگرنه اصلا حالم خوش نبود سرپا وایستم.....اما عشقی که داشتم و ترس از دست دادن اون لحظات ناب منو کشوندو برد... ....قسمتمون شد تو سرازیری نشستیم.....جوشن کبیر شروع شده بود.....ما هم دنبال کردیم.....
احساس بهتری در مقایسه با شب نوزدهم داشتم......انگار تو این دو روز خدا منو بخشیده بود......از صبح این جمله رو دائم تکرار میکردم..." صد بار اگر توبه شکستی باز آی".....
وقتی سخنرانی شروع شد سرمو آوردم بالا از نوع حرکت دادن سرها محدثه رو پیدا کردم....حتم داشتم خودشه و خودش هم بود.......اما خانم.......رو ندیدم......
همینطور داشتم نگاه میکردم.....یکبار که سرمو آوردم بالا حس کردم سپیده رو دیدم.... .....چشامو درشت کردم و دقیق تر شدم اما دیدم نه اون نیست.....هیچی دیگه میخواستم نگاش نکنم اما اصلا نمیشد.....دختره تمام حرکاتش عین سپیده بود....
حالا یه سری اتفاقا افتاد.......
مداحی شروع شد.......خوشبختانه همون قدر که حوصله دارم چن ساعت تو مراسم عروسی بشینم همون قدر هم حوصله دارم تو مراسم عزا بشینم....هر دو واسه روح لازمه......
خدا این حس و حال معنوی رو هیچوقت ازم نگیره....
دعای ابوحمزه ثمالی زمزمه شد......عاشق نوع معنی کردن حاج حسین هستم.....فقط باید اشک ریخت......
قرآن ها رو جلو صورت باز کردیم.......خدا رو به چهارده معصومش قسم دادیم......لحظات فوق العاده ای بود.....
امیدوارم جزء اون دسته افرادی باشم که شب قدر رو درک کردن.......
به معنای واقعی لذت بردم.......
نظرات شما عزیزان:
|